هوش شنوا مرجعی از داستان های کوتاه،پند آموز،کودکانه و دارای داستان های صوتی
دنبال چی میگردی؟ دنبال چی میگردی؟روزی روزگاری مردی بود به اسم موری. مرد بخصوصی که لباسش حسابی مرتب بود. البته كلاهش كمی كهنه و رنگ و رو رفته به نظر میآمد. اما اصل قضیهی موری این بود كه خیلی جدی بود. قیافهی خیلی جدیای به خودش میگرفت. جوری نگاه میكرد كه انگار قرار است همین الان بمیرد. آدمهایی كه در برابر دیگران و زندگی چنین قیافهی جدیای به خودشان میگیرند، آدمهای محبوبی نیستند. موری تقریبن شبیه پهلوانانِ قرون وسطا بود، شبیه یك راهزن. متفكر به نظر میرسید و دیدنِ آدمهایی كه متفكر به نظر میرسند، خوشایند نیست. مردم از دست چنین آدمهایی، انگار كه جانیاند، در میروند. خُب متفكرترینِ آدمها به صلیب كشیده شد و با مرگی جگر خراش روی صلیب مُرد. موری خوش قلب بود، مرد خوب و كاملاً سربزیری بود، فقط خیلی خیلی جدی بود. مردم چنان با ترس و لرز نگاهش میكردند، انگار منتظرند، بلایی سرشان بیاورد. اما موری مردم آزار نبود، فقط جدی بود. نمیتوانست بخندد، شوخ و شنگول باشد. شوخی هم نمیتوانست بكند. همین كه كسی شاد و شوخ و شنگول نباشد و زندگی را جدی بگیرد، كافی است كه به چشم مردم كمی مظنون بیاید. موری به همهی مردم خیلی جدی، باترس و لرز و تردید نگاه میكرد. مرد عجیب غریب و ناآرامی بود؛ مردم اما میخواهند كه آدم راحت باشد. چه چشمان درشت و جدیای! وای، مرا میترساند. همه از دست موری در میرفتند. كسی دوست نداشت به جایی كه موری رفت و آمد دارد، رفت و آمد كند. هر جا كه او سرو كلهاش پیدا میشد، سكوت محض حكم فرما میشد. مردم، چنان كه از گور، از او ترس عجیب و غیرقابل فهمی داشتند.
یك روز موری رفت پیش دختری به اسم اِما تا از او بپرسد كه آیا او دوستش دارد. اِما خیلی خوشگل و مهربان بود، ولی به درد موری نمیخورد. به او گفت: « من از تو میترسم. تو خیلی جدی هستی. قادر به خندیدن نیستی و رفتارت مثل آدمهای دیگر نیست. دوستت ندارم و خواهش میكنم، برو و دست از سرم بردار. » موری درحالیكه دلش در غمی غیرقابل وصف غرق شده بود، رفت. درست نمیدانست كجا برود. اشتیاق به مرگ او را فرا گرفت و گردنش خم شد.
ــ از زندگی خسته شدهای موری؟ ــ
هنوز نه. اما دیگر چیزی هم باقی نمانده.
حالا چون موری باید به فكر كار و پول میبود، رفت پیش آقایی و از او خواهش كرد كار كوچكی به او بدهد. موری با چشمان جدیاش به او نگاه كرد و آن آقا هم به موری. بعد آن آقا به او گفت: «از شما خوشم نمیآید، به درد من نمیخورید، متاسفم، كاری نمیشود كرد. بفرمایید.» موری رفت و قلب بیچارهاش بیشتر از گذشته برایش سنگینی میكرد. قلبش او را تقریبن به زمین میفشرد. با خستگی و رنگ پریدگی ای كه او احساس میكرد، میخواست وارد مسافرخانهای بشود و شب آنجا بخوابد. به خودش گفت: «اگر خوب بخوابم، شاید فردا صبح حالم جا بیاید.» مسافرخانهچی به مرد عجیب و جدی نگاه كرد و هنوز درست و حسابی وراندازش نكرده بود كه دستش را به حالت پس راندن تكان داد و گفت: «نیا تو. برو همانجایی كه بودی. به ولگردها میمانی. و اصلن دوست ندارم سرو كارم با تو بیافتد.» و موری ناچار بود برود.
حالا دیگر او بدبختترین و بیچاره ترین مرد دنیا بود. نه عشقی داشت و نه اعتمادی، نه نانی و نه پولی، نه كاری و نه شغلی، نه خوراكی و نه ماوایی، نه نانی نه آبی، نه آرامشی و نه جای خوابی. به طرف دریا رفت. نیمه شب بود و هیچ تنابندهای در آن نزدیكیها پیدا نبود. همین كه موری به آب نزدیك شد، آبِ همدرد و خوب در گوشش زمزمه كرد: «بیا پیش من، مردك بیچاره. پیش من به تو خوش میگذرد.
میتوانی روی نرمترین بالشها بخوابی. من نرم و لطیفم و وقتی در آغوش من باشی، آرامش داری.
من دوستَت دارم موری. من مهربانم و كسی كه پیش من بیاید، دیگر از هیچ نگرانیای رنج نمیبرد و تمام غم و غصههایش تمام میشود. بیا! بیا! » موری فكر كرد كه آب با او مهربان است و تن به آب داد.
نویسنده: #روبرت_اوتو_وآلزر
مترجم: #ناصر_غیاثی
علی علیه السلام که برای خواستگاری دختر پیامبر به خانه ایشان رفته بود، با سخنانی شیرین خواسته اش ر...
ادمین
حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزد...
ادمین
در این اطراف اوضاع هر روز از سابق بدتر میشود. هفته گذشته عمه خاسینتا مرد. روز یکشنبه پس از دفن ا...
ادمین
فردی عادت داشت که #گل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن...
ادمین
در قرآن مجيد به صراحت نامى از حضرت خضر نيامده، ولى طبق روايات متعدد، منظور از آيه 65 سوره كهف (كه...
ادمین
روزی روزگاری مردی بود به اسم موری. مرد بخصوصی که لباسش حسابی مرتب بود. البته كلاهش كمی كهنه و رنگ...
ادمین