هوش شنوا مرجعی از داستان های کوتاه،پند آموز،کودکانه و دارای داستان های صوتی
دنبال چی میگردی؟ دنبال چی میگردی؟در این اطراف اوضاع هر روز از سابق بدتر میشود. هفته گذشته عمه خاسینتا مرد. روز یکشنبه پس از دفن او، هنوز ناراحتیمان کاملا برطرف نشده بود که باران شدیدی گرفت. این باران حسابی پدرم را به خشم آورد. آخر تمام محصول غله را بدون حفاظ زیر تابش خورشید ریخته بودیم تا خشک شود. توفان چنان سریع شروع شد که فرصت نکردیم حتی ذرهای از محصول را زیر پناهگاهی ببریم. تنها کاری که از دستمان برآمد این بود که زیر چهارتاقی جمع شدیم و به تماشای باران ایستادیم که همین طور میبارید و غله را خراب میکرد.
درست دیروز بود که خواهرم تاشا دوازده ساله شد و امروز گاوی که پدرم به مناسبت روز تولدش به او داده بود، به رودخانه افتاد و غرق شد. رودخانه از سه شب قبل، پیش از سپیده دم شروع میکند به بالا آمدن. من خوابیده بودم. ناگهان چنان صدایی شنیدم که از خواب پریدم، سراسیمه از رختخواب بیرون آمدم در حالی که ملافه در دست هاج و واج مانده بودم که چه شده است. انگار خواب دیده بودم که سقف در حال فرو ریختن است. بعد دوباره به رختخواب برگشتم و خیلی زود به خواب رفتم.
از خواب که برخاستم رفتم ببینم چه پیش آمده. رودخانه طغيان کرده بود! آب آن از حد همیشگی خیلی بالاتر آمده، سراسر جاده را فرا گرفته، وارد خانه زنی به نام دروم شده بود. صدای جریان آب که داخل طويله میشد و از دروازه بیرون میزد به گوش میرسید. دروم صاحبخانه شتابان این ور و آن ور میرفت. جوجههایش را به جاده میانداخت تا برای پنهان شدن جایی پیدا کنند و از جریان تند آب در امان بمانند.
از تنها درخت تمبر هندی که در دهکده بود دیگر نشانی دیده نمیشد. بیگمان سیل آب آن را از جا کنده و به آن سوی رودخانه، جایی که رودخانه خمیدگی پیدا میکند، نزدیک طویلهی عمه خاسینتا برده. همه اهالی میگفتند که این بزرگترین طغیان رودخانه در چند سال اخیر است.
بعد از ظهر من و خواهرم تاشا دوباره به تماشای رودخانه رفتیم. آب آن کثیف و غلیظ تر شده بود. ساعتها همان جا ایستادیم، بدون احساس خستگی، تنها برای تماشا. بعد در امتداد دره تنگ براه افتادیم تا بدانیم مردم چه میگویند. در پایینتر، نزدیک آب رودخانه، آب چنان سر و صدایی راه انداخته بود که تنها دهان مردم را میدیدیم که باز و بسته میشد اما حتی یک کلمه از حرفهای آنان را متوجه نمیشدیم. مردم به بالادست رودخانه نگاه میکردند و سعی میکردند خسارات وارده را تخمین بزنند. در همان جا بود که رودخانه لاسربنتينا را با خود برده بود، همان گاوی را که پدرم به مناسبت تولد تاشا خواهر کوچکم به او هدیه کرده بود. لاسرپنتینا یک گوش سفید، یک گوش قرمز و چشمهای قشنگی داشت.
سر در نمیآورم چطور در آن موقع به سر این گاو زده که از رودخانه بگذرد، حیوان باید میفهمید که رودخانه حالت همیشگی خود را ندارد.
لاسرپنتینا گاو سرکشی نبود. شاید در خواب راه افتاده و دچار چنین مخمصهای شده. آخر هر وقت به طويله میرفتم به سختی از خواب بیدارش میکردم و با زور به راهش میانداختم وگرنه تمامی روز را با چشمان بسته در همان محل میایستاد و مثل گاوی که خوابیده نفیر میکشید.
پس باید چنین اتفاقی برایش افتاده باشد. شاید هم خواب بوده و وقتی بیدار شده که آب همه جایگاهش را فرا گرفته و تا آمده به خود بجنبد، سیلاب او را در غلتانده و با خود برده است. شاید برای کمک نعره هم کشیده، آن هم خدا میداند تا چه حد، ولی کسی به دادش نرسیده.
کسی را پیدا کردیم که میگفت گاو را در رودخانه دیده. من از او پرسیدم که گوساله همراهش بوده یا نه. مرد گفت که به یاد نمیآورد، تنها آنچه به یادش مانده گاو پر خط و خالی بوده که سم در هوا به روی آب میرفته و بعد از مدت کوتاهی دیگر از نظرش محو شده. این مرد چنان سرگرم بیرون کشیدن شاخه و تنه درخت از آب بوده که فرصت نداشته ببیند عاقبت به سر گاو چه میآید.
به همین دلیل ما حالا نمیتوانیم بگوییم که گوساله زنده مانده یا به دنبال مادرش رفته. خدا به داد دوتاشان برسد.
با وجود این جریانها حالا روز به روز در خانه ما ناراحتیهامان بیشتر میشود. تازه خواهرم تاشا از این قضیه بویی نبرده. منظورم این است که پدرم تازه با هزار جان کندن توانسته بود این گاو را از هنگامی که گوساله بود بخرد و بزرگ کند و به تاشا هدیه بدهد. آخر پدرم نمیخواست تاشا از کوچکی مثل دو خواهر دیگرم بدکاره بشود.
پدرم میگفت آن دو به این علت گمراه شدند که ما فقیر بودیم و آنها به آنچه داشتیم قانع نبودند. از سنین دختر بچگی شروع کردند به قمار کردن و هنوز کاملا بالغ نشده با بدترین افراد بیرون میرفتند. خیلی زود همه کارهای بد و ناشایست را یاد گرفتند، خیلی زود همه چیزها را آموختند و به فوت و فن دلبری و وعده و وعید گذاشتن استاد شدند. اوایل کار نصف شب با سوت آهسته مردانی که منتظرشان بودند بیرون میرفتند ولی بعدها دیگر حتی وسط روز هم از این کار ابایی نداشتند و با هرکس، هرجا که دلشان میخواست در هر موقع قرار میگذاشتند. آن به آن به بهانه آوردن آب از رودخانه، از خانه بیرون میرفتند.
به همین سبب پدرم بیش از اندازه نگران تاشا بود. دلش نمیخواست او هم به راه خواهرانش برود. آرزو میکرد او را پاک و محجوب بار بیاورد تا با جوان شایستهای ازدواج کند. لاسرپنتینا را هم به پشتوانه عقيدهاش به او هدیه داده بود. مادامی که تاشا سنین بحرانی را میگذراند، با داشتن گاو دیگر فکر نمیکرد که ما تا چه اندازه فقیریم. وانگهی خیلیها پا جلو میگذاشتند که با او عروسی کنند. حتی اگر برای گاوش هم که شده بود پا پس نمیکشیدند.
تنها امید ما به گوساله بسته بود که زنده باشد. امیدوارم که خدا او را با مادرش در رودخانه غرق نکرده باشد. اگر گوساله زنده مانده باشد باز روزنه امیدی برای نجات تاشا از افتادن به راه بد باقی مانده است.
اما، مادرم طور دیگری فکر میکند. او سر درنمیآورد چرا خداوند با دخترهایی به آن بدی او را مجازات میکند. با اینکه از مادر بزرگش به بعد در خانواده آنها دختر بدکارهای وجود نداشته است. همه آنها طوری بار آمده بودند که از خدا میترسیدند و مطیع و فرمانبردار پدر و مادر بودند. هرچه سعی میکند به یاد آورد چه گناه یا شرارتی مرتکب شده که دخترانش یکی پس از دیگری به راه بد میروند، چیزی به خاطرش نمیرسد. هر وقت به فکر دو تا دخترش میافتد از ته دل آه سر میدهد و میگوید: «مگر خدا به راه راست هدایتشان کند.»
اما پدرم میگوید آنها به دلیل فقر به راه بد افتادهاند و دیگر فکر کردن درباره شان بیهوده است. آن که باید دربارهاش نگران بود تاشاست. تاشا که تا حالا سالم مانده و به سرعت رشد میکند. سینهاش مانند سینههای خواهرانش برآمده و مشتاق جلب توجه مردان است.
پدرم میگوید: «آره، حالا دیگه هرکس به تاشا نگاه میکند به او چشمک میزند، اگر دست روی دست بگذاریم پا میگذارد جای پای خواهرانش و مثل آنها بدی را به نهایت میرساند. به همین دلیل بزرگترین مایه نگرانی پدرم تاشاست.
و اینک تاشا کنار دست من نشسته مثل ابر بهار میگرید، زیرا خبر شده که رودخانه، لاسرپنتینا را کشته است. او اینجا کنار من در لباس گلی رنگش به رودخانه مینگرد و برای گاوش ضجه میکشد.
قطره های سرد آب کثیف به صورتش میپاشد و او از اشکهای بی پایانش در کنار خود رودخانهای به راه انداخته است.
بازویم را به گردنش میاندازم و میکوشم تا آرامش کنم. اما دیگر این چیزها سرش نمیشود. باز شدیدتر از پیش گریه سر میدهد و هق هق گریهاش به صدای رودخانه میماند که با ساحل خود سر ستیز دارد. اکنون او سراپا میلرزد. طغيان و بالا آمدن آب ادامه دارد و ترشحی از آب رودخانه به چهرهاش میپاشد.
نویسنده: #خوان_رولفو
نویسنده، فیلمنامهنویس، و عکاس مکزیکی
وی از مهمترین نویسندگان آمریکای لاتین بهشمار میرود.
با وجود حجم کم آثار منتشر شده، برای آثار رولفو احترام فراوانی قائل شدهاند به طوری که درسال ۱۹۷۰ برندة جایزه ادبیات مکزیک شد و در سال ۱۹۸۰ به عضویت آکادمی زبان درآمد و در سال ۱۹۸۵ اسپانیا جایزة سروانتس را برای دستاوردهای ادبی به او اعطا کرد.
زن مسن و جاافتاده ای چندین فرزند دختر و پسر داشت. به خاطر مشکلات روحی و فشار زندگی جسمش ضعیف شد و...
ادمین
روزی روزگاری مردی بود به اسم موری. مرد بخصوصی که لباسش حسابی مرتب بود. البته كلاهش كمی كهنه و رنگ...
ادمین
علی علیه السلام که برای خواستگاری دختر پیامبر به خانه ایشان رفته بود، با سخنانی شیرین خواسته اش ر...
ادمین
حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزد...
ادمین
در این اطراف اوضاع هر روز از سابق بدتر میشود. هفته گذشته عمه خاسینتا مرد. روز یکشنبه پس از دفن ا...
ادمین
فردی عادت داشت که #گل و خاک بخورد و وقتی چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن...
ادمین